کوله باری دارم از غم هجرانت...
پر از اشکهای زمردی...پر از یاسهای سپید...و فریاد خرناس نحیف شب...
دیگر خنده را از یاد برده ام...نگران نباش بجایش سرفه های خشک دارم فراوان...
اینجا همسایه از صدای ناله قلبم بیدار نحواهد شد...
اینجا شهریست که مردمانش را خواب برده است...
آسمان اینجا ستاره ای ندارد...اینجا ماه هرگز نمی تابد...
در سرزمین من...چشمها خشکیده ...و گلوها زخم برداشته اند...
اینجا باران نمی بارد...اینجا دلها همه مرده اند...و یا بخواب رفته اند...